خوش صحبتی، شیرین سخن بودن، نیکوبیانی، گستاخی، زبان درازی، سخنوری، برای مثال هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی / چه حاجت است که گوید شکر که شیرینم (سعدی۲ - ۵۱۵)
خوش صحبتی، شیرین سخن بودن، نیکوبیانی، گستاخی، زبان درازی، سخنوری، برای مِثال هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی / چه حاجت است که گوید شِکر که شیرینم (سعدی۲ - ۵۱۵)
فصاحت و بلاغت. (ناظم الاطباء). سخن گویی. زبان دانی. چیره دستی در سخن. زبان گویا داشتن. درسخن توانا بودن. منطق قوی داشتن. شیرین سخن بودن. لسن. (صراح). بیان. (منتهی الارب). تبلتع. طلاقت. عارضه. فصاحت. قضاء. (منتهی الارب) : چو بشنید شاه آن زبان آوری زبون شد زبانش در آن داوری. نظامی. نیوشندگان را در آن داوری غلط شد زبان زبان آوری. نظامی. مرا خود چه باشد زبان آوری که گفته است شاه سخن عنصری. سعدی. ، زبان بازی: و گر جاهلی به زبان آوری بر حکیمی غالب آید عجب نیست. (گلستان سعدی). که مجرم بزرق و زبان آوری ز جرمی که دارد نگردد بری. سعدی (بوستان). تا چند همچو شمع زبان آوری کنی پروانۀ مراد رسید ای محب خموش. حافظ. رجوع به زبان آور شود
فصاحت و بلاغت. (ناظم الاطباء). سخن گویی. زبان دانی. چیره دستی در سخن. زبان گویا داشتن. درسخن توانا بودن. منطق قوی داشتن. شیرین سخن بودن. لَسَن. (صراح). بیان. (منتهی الارب). تَبَلتُع. طلاقت. عارِضَه. فَصاحَت. قَضاء. (منتهی الارب) : چو بشنید شاه آن زبان آوری زبون شد زبانش در آن داوری. نظامی. نیوشندگان را در آن داوری غلط شد زبان زبان آوری. نظامی. مرا خود چه باشد زبان آوری که گفته است شاه سخن عنصری. سعدی. ، زبان بازی: و گر جاهلی به زبان آوری بر حکیمی غالب آید عجب نیست. (گلستان سعدی). که مجرم بزرق و زبان آوری ز جرمی که دارد نگردد بری. سعدی (بوستان). تا چند همچو شمع زبان آوری کنی پروانۀ مراد رسید ای محب خموش. حافظ. رجوع به زبان آور شود
شخص نطاق و خوب حرف زننده. (فرهنگ نظام). فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء). کنایه از فصیح. (آنندراج) (بهارعجم) : زبان آوری بود بسیارمغز که او برگشادی سخنهای نغز. فردوسی. زبان آوری چرب گوی از میان فرستاد نزدیک شاه جهان. فردوسی. دگر باره گردی زبان آوری فریبنده مردی ز دشت هری. فردوسی. سپهبد زبان آوری نغزگوی برون کرد و بسپرد نامه بدوی. (گرشاسب نامه ص 275). دبیر زبان آور از گفت شاه جهان کرد بر نامه خوانان سیاه. نظامی. ز رومی تنی بود بس مهربان زبان آوری کرد از هر زبان. نظامی. بزرگی زبان آور و کاردان حکیمی سخنگوی و بسیاردان. سعدی (بوستان). هر که هست از فقیه و پیر و مرید وز زبان آوران پاک نفس. سعدی (گلستان). چو بر پهلوی جان سپردن بخفت زبان آوری بر سرش رفت و گفت. سعدی. ، مردم شاعر. (ناظم الاطباء). کنایه از شاعر. (آنندراج) (بهار عجم). شاعر. (مجموعۀ مترادفات) : تا زبان آوران همه شده اند یکزبان در ثنای آن دوزبان. مسعودسعد. زبان آوری کاندرین عدل و داد ثنایت نگوید زبانش مباد. سعدی. ، غماز و نمام. (ناظم الاطباء). بی باک و گستاخ در سخن. بدگو. زبان باز: زبان آور بی خرد سعی کرد ز شوخی ببد گفتن نیکمرد. سعدی (بوستان). چو سعدی که چندی زبان بسته بود ز طعن زبان آوران رسته بود. سعدی (بوستان). رجوع به زبان آوری و زبان باز شود. السن. بلتعی. حرّاف (در تداول). فصیح. لیث. منطبق. (منتهی الارب). نطاق (در تداول)
شخص نطاق و خوب حرف زننده. (فرهنگ نظام). فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء). کنایه از فصیح. (آنندراج) (بهارعجم) : زبان آوری بود بسیارمغز که او برگشادی سخنهای نغز. فردوسی. زبان آوری چرب گوی از میان فرستاد نزدیک شاه جهان. فردوسی. دگر باره گردی زبان آوری فریبنده مردی ز دشت هری. فردوسی. سپهبد زبان آوری نغزگوی برون کرد و بسپرد نامه بدوی. (گرشاسب نامه ص 275). دبیر زبان آور از گفت شاه جهان کرد بر نامه خوانان سیاه. نظامی. ز رومی تنی بود بس مهربان زبان آوری کرد از هر زبان. نظامی. بزرگی زبان آور و کاردان حکیمی سخنگوی و بسیاردان. سعدی (بوستان). هر که هست از فقیه و پیر و مرید وز زبان آوران پاک نفس. سعدی (گلستان). چو بر پهلوی جان سپردن بخفت زبان آوری بر سرش رفت و گفت. سعدی. ، مردم شاعر. (ناظم الاطباء). کنایه از شاعر. (آنندراج) (بهار عجم). شاعر. (مجموعۀ مترادفات) : تا زبان آوران همه شده اند یکزبان در ثنای آن دوزبان. مسعودسعد. زبان آوری کاندرین عدل و داد ثنایت نگوید زبانش مباد. سعدی. ، غماز و نمام. (ناظم الاطباء). بی باک و گستاخ در سخن. بدگو. زبان باز: زبان آور بی خرد سعی کرد ز شوخی ببد گفتن نیکمرد. سعدی (بوستان). چو سعدی که چندی زبان بسته بود ز طعن زبان آوران رسته بود. سعدی (بوستان). رجوع به زبان آوری و زبان باز شود. اَلسَن. بَلتَعی. حَرّاف (در تداول). فصیح. لیث. مِنطبق. (منتهی الارب). نطاق (در تداول)
لهجه ای از فارسی قدیم که در آذربایجان متداول بوده و اکنون نیز در بعضی از قراء این ایالت و بعض نواحی قفقاز بدان تکلم کنند. در مقدمۀ برهان قاطع بقلم دکتر معین آمده است: نباید این لهجۀ ایرانی (زبان آذری) را با آذری مصطلح ترکان بمعنی لهجۀ ترکی مستعمل در آذربایجان اشتباه کرد. برای تعبیر اخیر رجوع شود به دائره المعارف اسلام. اینک در آذربایجان بقایای آذری کهن بعنوان هرندی، حسنو، قره چولی خلخالی و تاتی تکلم میشود. (مقدمۀ برهان قاطع بقلم دکتر معین ص 39). رجوع به ’زبان آذری’ تألیف کسروی و ’ایران’ و ’آذری’ شود
لهجه ای از فارسی قدیم که در آذربایجان متداول بوده و اکنون نیز در بعضی از قراء این ایالت و بعض نواحی قفقاز بدان تکلم کنند. در مقدمۀ برهان قاطع بقلم دکتر معین آمده است: نباید این لهجۀ ایرانی (زبان آذری) را با آذری مصطلح ترکان بمعنی لهجۀ ترکی مستعمل در آذربایجان اشتباه کرد. برای تعبیر اخیر رجوع شود به دائره المعارف اسلام. اینک در آذربایجان بقایای آذری کهن بعنوان هرندی، حسنو، قره چولی خلخالی و تاتی تکلم میشود. (مقدمۀ برهان قاطع بقلم دکتر معین ص 39). رجوع به ’زبان آذری’ تألیف کسروی و ’ایران’ و ’آذری’ شود